سالک دلسوخته آیت الله سید عبدالله فاطمی (ره)
جناب آقای حاج احمد آقای انصاری فرزند ارشد مرحوم آیت الله میرزا جواد انصاری در منزل مرحوم حاج آقا معین شیرازی که یکشنبه ها مجلس روضه ای در منزل حاج آقا معین برقرار است میگفتند: مرحوم آقا سید عبدالله فاطمی می فرمودند: یک روز بین قبر حافظ و سعدی قدم می زدم و راجع به اینکه امام زمان(عج) کجاست فکر می کردم که ناگهان یک سیدی جلو آمد و فرمود: چه می خواهی بگو ببینم؟من به او گفتم: تو که می دانی من حاجتی دارم خودت بگو چه می خواهم!فرمودند: سوال شما عربی است و این است که « اَینَ الحُجَّة؟»گفتم :بله همین است، خب شما بفرمایید کجاست؟!فرمودند:« فی خِطة النعیم فی جزیرة الخضراء»آقا سید عبدالله فاطمی می فرمودند: بعدا متوجه شدم که کسی در اطراف من نیست...
عارف ربانی جناب آقای سید عبدالله فاطمی شیرازی(ره) از معروفترین و جذابترین و مبرزترین شاگردان سلوکی فخر الاولیا حضرت آقای انصاری همدانی(ره) بود . در جهرم متولد شد وتحصیلات حوزوی را در نجف طی کرد و در تاریخ ۲۶/۱/۱۳۵۴ شمسی به سرای باقی شتافت و در دارالرحمه شیراز به خاک سپرده شد . آیت الله نجابت شیرازی(ره)می فرمود : شروع تحولات آقاسیدعبدالله جذباتی بود که در صحرا او را گرفته بود(خودآقای نجابت شاهدبوده)ظاهراْ با برافروخته شدن چهره ونورانی شدن ایشان وغلبه نورش بر نور مهتاب همراه بوده . خود آقای فاطمی می فرمود : یک نعمتی خدا به من داده که اصلا ثقل نداردوغیر از همیشه هستم ، چیز فهم هستم لکن بدون زحمت، قبلا فشار داشتم در نفس خودم برای اطاعتش اما حالا نه- فشار ندارم .
می گویند : عادت مرحوم آقا سيّد جمال الدین گلپایگانی(ره) این بود كه هر ساله در شب نیمه شعبان از نجف به زیارت سيّدالشّهداء علیه السّلام مشرّف میشدند و روز نیمه شعبان به نجف مراجعت میكردند.در یكی از سالها به واسطه مانعی نتوانستند در شب نیمه شعبان به كربلا بیایند، به آقا سيّد عبدالله فاطمی شیرازی قدری پول میدهند و میفرمایند: از طرف من به زیارت سيّدالشّهداء علیه السّلام برو و حاجتی را كه از آن حضرت تقاضا دارم، بگیر و برای من بیاور.آقا سيّد عبدالله به سمت كربلا حركت میكند و در شب نیمه شعبان وارد كربلا میشود و قبل از تشرّف به حرم، به حمّامِ نزدیك خیمهگاه میرود تا با غسل زیارت مشرّف شود. وقتی وارد خزینه میشود میبیند از در و دیوار ذكر «یا هو» به گوش میرسد، حتّی وقتی آب را از خزینه برمیدارد آب «یا هو» میگوید و وقتی آب را به سر جایش میریزد باز صدای «یا هو» از آن شنیده میشود؛ خلاصه در تمام مدّت اشتغال به غسل، تمام اشیاءِ داخل حمّام با او به ذكر «یا هو» مترنّم بودند.سيّدپس از انجام غسل به حرم سيّدالشّهداء علیه السّلام مشرّف میشود و پس از فراغ از زیارت و نماز، در گوشهای مینشیند و خدمت حضرت، حاجت آقا سيّد جمال را عرضه میدارد؛ در اینوقت مشاهده میكند حضرت سيّدالشّهداء علیه السّلام از داخل ضریح بیرون آمدند و خطاب به او فرمودند: «به آقا سيّد جمال بگو حاجتت را برآورده نمودیم».مرحوم آقا سيّد عبدالله فردا به سمت نجف حركت میكند و همان روز مرحوم آقا سيّد جمال الدّین را ملاقات میكند و قبل از اینكه پیغام حضرت ابا عبدالله علیه السّلام را به او برساند، آقا سيّد جمال به او میگویند: پیغام امام حسین علیه السّلام به ما رسید و از آقا سيّد عبدالله فاطمی تشكّر میكند .
می گویند : روزی حضرت علامه طباطبائی(ره) به حجره ی آیت الله سید عبدالله فاطمی شیرازی می روند و پس از اندکی نشستن می فرمایند:((در این حجره غیبت شده است.چون دیگر طهارت ندارد، صلاح نیست شما(با این روحیات)در این حجره بمانید!)) آیت الله فاطمی نیز می فرمایند:آری درست می فرمایید، پیش پای شما عده ای از طلبه ها اینجا بودند و غیبت شخصی را کردند. خودش می فرمود : چند روز قبل از تولد فرزندم، یکی از اقوام برای مراقبت از همسرم به منزل ما آمد، یکی از این شب ها وقتی به خانه برگشتم، آن خانم گفت که چیزی در خانه نیست، از من خواست مقداری مواد غذایی تهیه کنم. پولی برای خرید نداشتم و چون ساعات پایانی شب بود، اقدامی برای قرض گرفتن نیز ممکن نبود. ناچار به قصد تهیه چیزی از خانه بیرون آمدم و به سمت حرم حضرت فاطمه معصومه (س) حرکت کردم. خیابان ها خلوت بود و در حرم نیز بسته شده بود. هیچ آشنایی را اطراف حرم ندیدم، از دوربه گنبد نگاه کردم و مشغول دعا کردن شدم. با همه وجود، به حضرات معصومین (ع) متوسل شدم و به صورت گله مندی مطالبی را بیان کردم. دست خالی و خجالت زده به خانه برگشتم و بدون اینکه کسی متوجه بازگشتم شود، به رختخواب رفتم، ولی از شدت ناراحتی خوابم نمی برد. قبل از اذان صبح به قصد خواندن نماز شب بیدار شدم؛ ناگهان صدای در بلند شد و وقتی در را باز کردم، دستی از پشت در پاکتی داد و گفت: این از طرف امام حسین (ع) است و آن حضرت پیغام فرستاده اند: «ما از فرزندمان بیش از این ها توقع داریم.»تا من به خود آمدم و درب را باز کردم دیگر چیزی را ندیدم. داخل پاکت، مقداری پول بود. وقتی فرزندم به دنیا آمد، تمام هزینه هایش مساوی با مبلغ داخل آن پاکت بود. می فرمود :«شبی بعد از نماز شب، حال عجیبی پیدا کردم و ارتباط خوبی با حضرت حق یافتم، در حال مناجات بودم که متوجه سر و صدایی شدم؛ تعدادی از شیاطین جن بودند که در اتاق مجاور سر و صدا می کردند تا مانع راز و نیاز من شوند. می شنیدم که هلهله می کنند، می خندند و می گویند: «او هم می خواهد آدم شود! ولی ما نمی گذاریم». سخن شان را که شنیدم، لعن شان کردم و بلند گفتم: «به کوری چشم دشمنان و شیاطین، آدم هم می شوم.» راز و نیازم را قطع نکردم و حال بهتری پیدا کردم.» جناب حجت الاسلام و المسلمین صفوی قمی نقل می کند: من با ایشان مراوده زیادی داشتم و از ایشان خرق عادات زیادی دیدم. یک روز جناب آقای شرکت که از عارفین وارسته است به من پیغام دادند که: سیدی به منزل ما آمده، خوب است به منزل ما بیایی و او را ملاقات کنی. من هم به منزل آقای شرکت رفتم. دیدم سیدی لاغر و سیاه چهره آنجا نشسته که آثار ریاضت و عبادت از چهره او نمودار است. در همان برخورد، شیفته اخلاق او شدم. بعد از ساعتی ایشان فرمود: شب برای شام این جا بیا که با هم باشیم. من گفتم: شب، سه تا منبر دارم و طول می کشد. ایشان فرمودند: اگر تا ساعت دوازده شب هم طول بکشد ما منتظر شما هستیم. خلاصه من آن شب منبر سوم را تعطیل کردم تا زودتر خدمت آنان برسم. آمدم منزل، استحمامی کرده و بعد که خواستم بروم، دیدم همسرم برایم سفره غذا انداخته و اصرار دارد که شام را چون آماده است میل کنم. من هم برخلاف میل باطنی، شام را در منزل خودم خوردم و بعد به طرف منزل آقای شرکت رفتم. حدود ساعت ده و نیم بود که آنجا رسیدم. دیدم سفره غذا را دارند جمع می کنند. گفتم: مگر شما قرار نبود که تا ساعت دوازده منتظر من باشید! سید عبدالله فاطمی فرمود: من دیدم که سفره انداخته ای و مشغول غذایی، من هم به آقای شرکت گفتم: غذا را بیاور. بعد سید فرمود: مگر شامت فلان چیز نبود! مگر بعد از غذا یک پرتقال پوست سبز هم نخوردی! مگر پشت کرسی غذا نمی خوردی و ...! و تمام خصوصیات اتاق و غذاخوردن مرا ذکر کرد، بعد مشغول صحبت شدیم. گفتم: جناب آقای فاطمی! فلان فامیل من در بیمارستان بستری است، سرانجامش چطور می شود؟ دیدم او شروع کرد گفت: پیرمرد است، دو دندان از دندان های بالایش شکسته است و تمام خصوصیاتش را گفت و من تا آن زمان با اینکه شخص مریض از بستگان نزدیکم بود توجه به دندان های شکسته اش نداشتم، فردا که به بیمارستان رفتم و نگاه کردم، دیدم دقیقاً دو تا از دندان هایش شکسته است. بعد آقای فاطمی فرمود: او را نور سیادتش تاکنون نگه داشته و الا تاکنون در جهنم سقوط کرده بود ولی مریضی او خوب می شود. آقای صفوی می گوید: از او هرچه درباره بستگان سؤال کردم، ایشان از همه با ذکر خصوصیات جواب می داد. همچنین جناب آقای صفوی نقل می کند: یک روز آقای فاطمی برایم نقل می کرد که: جوانی کمونیست نزد من آمد و گفت: پدرم در حال احتضار است، مردم می گویند که از شما کارهایی بر می آید، اگر پدر من برگشت، من مسلمان می شوم. من با آن جوان به سمت منزلش رفتیم. وقتی که پشت در رسیدیم، دیدم ملائکه قبض روح داخل خانه آمده اند، به درگاه الهی عرض کردم: خدایا من دلم می خواهد این جوان مسلمان شود، طوری عمر پدر او را طولانی کن. دیدم که ملائکه قبض روح رفتند، بعد داخل خانه شدم، دیدم پدرش را رو به قبله کرده بودند، دست او را گرفتم و یک سوره حمد خواندم، یک دفعه بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من و دور من می چرخید. گفت: ملائکه قبض روح آمده بودند، من دیدم این آقا پشت در دعا کرد و ملائکه رفتند. آن جوان مسلمان شد و در حال حاضر کارمند یکی از بیمارستان های اصفهان می باشد.
خودش می فرمود:شب های پنج شنبه در منزل آقای رضوی هندی (ازشاگردان مرحوم قاضی)در کربلا روضه هفتگی بود، یک شب که در روضه او نشسته بودم و معمولاً ده الی پانزده نفر شرکت می کردند، هنگامی که روضه خوان مشغول روضه بود، دیدم که نور قرمزی وارد خانه شد، بعد نور قرمز رفت و نور سفیدی آمد، من نور سفید را می شناختم و آن نور امیرالمؤمنین علی (ع) بود مثل این که خورشید وارد خانه شد. من دعا کردم: خدایا برای آقای رضوی وسیله خیر بیاور. بعد از مجلس یک راجه پولدار هندی نزد من آمد و گفت: من می خواهم ماهی چهارده دینار به مجلس اباعبدالله (ع) کمک کنم. من گفتم: پس هفت دینار آن را به آقای رضوی بده. بعد آقای رضوی نزد من آمد و گفت: آیا امشب در مجلس خبری بود؟ گفتم: چطور! گفت: من نور ضعیفی به در و دیوار می دیدم.
می گویند: شب عاشورا از منزل حضرت آیت الله نجابت (ه)به اتفاق مرحوم فاطمی عازم منزل بودیم، به خیابان که رسیدیم تاکسی را صدا کردیم و سوار شدیم، رادیوی تاکسی روشن بود و موسیقی پخش می کرد. جناب سید عبدالله فاطمی رو به راننده کردند و فرمودند: موسیقی را خاموش کن. ولی راننده با جسارت زیاد گفت: خاموش نمی کنم، نمی خواهید پیاده شوید. همین کار را هم کردیم. به محض پیاده شدن، یک ماشین سواری جلوی پای مان توقف کرد و گفت: حاج آقا بفرمایید، هرکجا می روید در خدمتتان هستم. سوار که شدیم رو به آقای سید عبدالله کرد و گفت: حاج آقا! من شما را تا در منزل می رسانم. جلوی منزل که توقف نمود، دست در جیب خود کرد و یک دسته اسکناس بیرون آورد و به مرحوم آقا سید عبدالله داد و گفت: من چند روزی است که می خواهم این پول را به خدمت یک روحانی سید بدهم، آیا شما قبول می فرمایید؟ آقا قبول نمودند و پس از آن رو به من کرده و فرمودند: هرکس که برای رضای خدا کار کند و قدم بردارد، خداوند این گونه جواب او را می دهد. جناب سید محی الدین فاطمی فرزند مرحوم آقای فاطمی (رحمه الله) که در حال حاضر در تهران ساکن هستند نقل می کنند: شبی در عالم رویا دیدم که روز قیامت به پا شده و مرا به همراه عده زیادی از مردم که به صورت یک صف طویل بودیم به سمت جهنم می بردند، زمین زیر پای ما به صورت پله برقی حرکت می کرد و ما را به طرف دوزخ حرکت می داد و مردم دسته دسته در جهنم سرنگون می شدند، به طرف چپ نگاه کردم، دیدم یک باغ بسیار سرسبز و خرم است که با نرده هایی که اطراف آن است از ما جدا می شود و پدرم در آن باغ زیر درختان قدم می زند، هرچه او را صدا زدم و فریاد کردم ابداً توجهی نمی کرد و من هم به سمت دوزخ نزدیک و نزدیک تر می شدم. من یکباره فریاد زدم: پدر تو را به جده ات زهرا (س) مرا دریاب! و به محض اینکه نام حضرت زهرا (س) را گفتم، زمین از حرکت ایستاد و من بر لبه پرتگاه جهنم توقف کردم و به درون گودال جهنم سقوط نکردم ولی حرارت آتش صورت مرا سوزاند، دست به صورتم گذاشتم، دیدم دستم هم سوخت، در این هنگام نعره ای کشیدم و متوجه شدم، همسرم مرا بیدار کرد و گفت: چه خبره؟ چرا در خواب داد و فریاد می کنی؟ گفتم: چراغ ها را روشن کن، لامپ ها که روشن شد و همسرم به صورت من نگاه کرد با تعجب گفت: چرا صورت شما سوخته؟ من جریان را برایش نقل کردم. فردا به پزشک مراجعه کردم و پزشک پماد سوختگی برای من نوشتند. گفتم: آقای دکتر شما به عنوان یک پزشک تأیید می نمایید که صورت و دست من سوخته است؟ و چند بار تکرار کردم. پزشک گفت: مگر خودت شک داری؟ صورت و دست شما سوخته و من هم برایت پماد سوختگی نوشته ام. که مدت ها از این پماد استفاده کردم تا خوب شدم. می گویند : مرحوم آقای انصاری(ره) خودش ساعت داشت اما روزی در مجلس پرسید ساعت چند است / حضرت آقاسیدعبدالله ساعت را از جیبش درآورد و دودستی خدمت آقا تقدیم کرد . آقای انصاری(ره) لبخندی زدند و فرمودند پیش خودت باشد . آقاسیدعبدالله می فرمود : مشکلاتی داشتم که بعد ازاین قضیه رفع شد . خودش می فرمود : درکارخانه آردی مشغول کاربودم . صاحبش گفت:آردها را پا بزن تا خنک شود . در اثر گرمای آرد پایم تاول زده بود و دردشدیدی می کرد . در همان حال حضرت حجت(عج)تشریف آوردند ودلجویی فرمودند ودیگرهیچ ناراحتی از کار نداشتم . می فرمود : زمینی دربیرون شیراز خریده بودم وخودم داخل شهر ساکن بودم . سه شب متوالی دیدم(درکشف) سه جوان هرزه می خواهندآهن های ساختمان بیرون شهررابدزدنداما شیری می آید و آنهامیترسند و می روند . روزچهارم جوانها آمدند خانه ما و توبه کردند . خودش می فرمود : یک روز ظهر که خدمت آقای انصاری(ره) درمسجد پیغمبرهمدان بودم با خودم فکر میکردم دوسال است پیش ایشان هستیم و چیزی ازش ندیدیم؟! که ناگهان آقاقرمودند: " پس نظرکن" پرده از جلوی چشمم کناررفت ودیدم همه درختان وروئیدنیها ساجدحضرت حق هستند ومن لذت بردم.بعدمدتی فرمودند : " حالا بس تان شد؟" به حال عادی برگشتم .
بروح پر فتوح سالک ربانی حضرت آقای سید عبدالله فاطمی شیرازی(ره) الفاتحه مع الصلوات
ما را ز ما بگیر و خودت را به ما بده